|
داستان : شاهنامه ی کوچک برگرفته از داستان شاهنامه فصل اول: جنگ طغرل و سپاهیانش
درزمان های قدیم مردی زورگوو قدرتمند بود طغرل و سپاهیانش به جنگ و خونریزی علاقه ای بسیار داشتند و می خواستند با تمام کشور های جهان مبارزه کنند و کشور خود را بزرگتر کنند چون همه ی کشور ها سپاه متحدی نداشتند در همه ی جنگ ها پیروز میشدند. یکی از کشور ها چون که سپاه منظمی داشتند طغرل و سپاهیانش تا به ان روز هشت بارشکست خورده بودند . نام سردار شجاع این کشور کیانوش بود. در بار نهم طغرل همه ی فرمانرواهای جنگ خود را دعوت کرد واز آنان می خواست که برای جنگ با کیانوش چیزی بگویند. یکی میگفت: با حیوانات قوی و نیرومند به جنگ برویم. دیگری میگفت: لباس های سربازان را قوی تر کنیم تا وقتی تیری خورد ساده نمیرند و.... در این روز کیانوش فقط به خدا توکل داشت و از خدا کمک گرفت تا طغرل را شکست دهد. روز جنگ رسید طغرل و سپاهیانش در یک طرف میدان بودند و کیانوش و سپاهیانش در یک طرف میدان . یکی یکی همه خود را معرفی می کردند و جنگ خود را شروع میکردند اول سربازان وارد نبرد شدند . همه ی سربازان طغرل از بین رفته بودند ولی همه ی سربازان کیانوش سالم بودند . نبرد کیانوش و طغرل فرارسید اول کیانوش جلورفت و طغرل هم امد خود را معرفی کردند و جنگ شروع شد. پس از جنگ طغرل با بی رحمی به پای اسب کیانوش زد کیانوش جلو رفت و پای اسب اورا هم زد او از اسب افتاد ولی دیگر جانی در تن نداشت کیانوش شمشیر خود را بالا برد تا او را بکشد. ناگهان ندایی آمد که: (( کیانوش ....کیانوش .....او را نکش ما او را به اعمال خود خواهیم رساند اورا به زنجیری ببند ودر دره رهایش کن.)) همین صدا بار ها تکرار شد کیانوش او را به زنجیری بست ودر دره رهایش کرد طغرل آن قدر در آنجا ماند که به پودر تبدیل شد. به همین ترتیب جهان در آرامش مان و دیگر هیچ ستمگری در جهان نبود.
فصل دوم: فرمانروایی کیانوش
پس از کشته شدن طغرل کیانوش فرمانروایی جهان را به دست گرفت وهمه جا در آرامش بود 25سال بعد روه مخالف با فرمانروایی کیانوش درست شد که نام سردسته این گروه تیمور (تیمور خان ) بود . که در جنگ بین کیانوش و طغرل فرمانروای کیانوش بزرگ بود البته بعد از جنگ شورش هایی کرد اما زود دیگر شورش کردنش تمام شد تیمور برای مردمان قول داده بود که آرامش همه ی جهان را فرا می گیرد . باهمین قول های فاسد نظر همه ی مردم را در خود جلب کرده بود . کم کم اطرافیان کیانوش هم با تیمور هم دست می شدند اما هنوز کیانوش به خود . خدای خود . وسپاهیان خود امید داشت آرام آرام لحظات سپری می شد و خورشید غروب می کرد کیانوش شب بیدار ماند و عبادت میکرد اما تیمور در خواب بود و میگفت که : همه ی سپاهیان حتی اطرافیان کیانوش بامن هستند.. ساعت 2 شب بود نا گهان صدایی آمد کیانوش شمشیر خود را در دست گرفت وبه بیرون رفت دید همه ی کسانی که با تیمور هم دست هستند به طرف او می آیند . او کمی ترسید اما دید که همه برای باهم بودن وشکست تیمور امده اند کیانوش از خدای مهربان سپاسگزاری کرد فردای آن روز روز جنگ از راه رسید تیمور که فکر میکرد همه ی سپاهیان کیانوش با او هستند فقط100 نفر باقی مانده بود از نگهبان پرسید گفت یادم نمی آید بعد از پس و جو فهمیدن آنها برای اتحاد با کیانوش رفته اند . تیمور خان پاهایش سست شد و یکباره به زمین افتاد جنگ شروع شد تیمور تسلیم شد و کیانوش به دلیل اینکه بار دوم او بود او را در زندان نگه داشت.
-=*=- برچسبها: داستان
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و دوم اسفند ۱۴۰۰ساعت 20:47  توسط amirhosein
|
|
|